دنیای کتاب در مصلای تهران خلاصه شده است و تب فراگیر دا، جایش را به ذوقزدگی از شمارش بازدیدکنندههای پرشمار نمایشگاه داده است. اما هنوز این پرسش را میتوان طرح کرد که چرا دا توانست توفان به پا کند و بسیاری کتابهای دیگر ادبیات داستانی، با همه قدرتی که در بسیاری از آنهاست، نمیتوانند؟ این پرسش در چند ماه گذشته، بارها به شیوههای مختلف پاسخ گفته شده است؛ پاسخهایی بسیار متفاوت، از توجه افراطی به نام متفاوت دا گرفته تا ارزش تبلیغات در بزرگ کردن یک پدیده یا جذابیت دفاع مقدس و لزوم توجه بیشتر به خاطرات آن ایام. با این حال، هنوز هم البته میتوان از پدیده دا درسهایی گرفت؛ درسهایی که شاید بتوانند تا حدی، اگرچه ناچیز، مسیر ادبیات داستانی ایران را روشنتر کنند.
یک
گابریل گارسیا مارکز از آن نویسندههایی است که ناگهان به شهرت رسید. او اگرچه پیش از «صدسال تنهایی» نیز، بهویژه در مطبوعات مینوشت، اما وقتی این رمان که شاید مشهورترین رمان پس از دن کیشوت باشد منتشر شد، ناگهان به چنان شهرتی رسید که حاصلش کمی بعد، جایزه نوبل بود؛ یعنی تضمین آیندهای که اتفاقا قرار بود طولانی هم باشد و 25 سال برای مارکز، زندگی در اوج شهرت، ثروت و محبوبیت در سراسر دنیا را به همراه آورد. مارکز این همه را تقریبا مدیون همین یک رمان است؛ رمانی که اگرچه اغلب منتقدان همه کشورها تلاش کردهاند چگونگی خلقش را دریابند و تحلیل کنند، اما هنوز هم شگفتانگیز مینماید.
چیزی بسیار فراتر از آنچه معمولا در کارهای خلاقانه ادبی رخ میدهد، چیزی فراتر از تفکر به شیوههای مدرن و تکاندهنده دنیای داستان، چیزی حتی فراتر از تولد یک مکتب از این رمان بیرون آمد که بیش از هر چیز، تعجبآور و پرسشبرانگیز بود. سخت میشد و میتوان تنها یک نام حتی رئالیسم جادویی را بر همه آنچه انگشتهای همه را بر دهان نگهداشته است، نهاد و مسئله را حلشده فرض کرد. مارکز، پرسش عمیقتری را با خلق دنیای عجیب صد سال تنهایی طرح کرد؛ اساسا این دنیا از کجا آمده است؟
این پرسش، ذهن منتقدان و نویسندگان زیادی را بهخود مشغول کرد و هنوز هم شگفتی حاصل از خواندن رمانی که هیچ ربطی به دنیایی که ما میشناسیم، ندارد، در تمام دنیا باقی است. ایران که تنها یک کشور است؛ رمان میتواند تمام دنیا را تسخیر کند، اگر شگفتانگیزیاش همسنگ صد سال تنهایی باشد و شگفتانگیزی صد سال تنهایی، حاصل جایی است که از آن متولد شده است. اگرچه نظریهپردازان و منتقدان دنیا، به این پرسش، پاسخهای پیچیده و عمیقی دادهاند و میدهند، اما این تنها خود مارکز است که تنها در یک جمله، پاسخ را گفته است. وقتی که تمام جهان یک صدا میپرسید: اساسا صد سال تنهایی از کجا آمده است؟ مارکز تنها یک جمله گفت: به خدا این زندگی ماست.
دو
پدران ما (یا برای نسل سومیها، پدربـزرگهایشان) همیشـه داستانگوهای قهاری بودهاند. هر بار که تلنگری، حرفی، اتفاقی مثلا برف عجیب 2 زمستان گذشته تهران از روی رود پرشتاب عمرشان پل میزند و فیلشان یاد هندوستان میکند، حتی سنگها از شنیدن حکایتهای تلخ و شیرین گذشتههای دور آنها، احساس شعف میکنند؛ احساس آشنایی که شعبده داستان است و وقتی پای زندگی در میان است، شعبده جایش را به جادو میدهد. جادوی داستان زندگی، آنچنان که هست، نه آنچنان که ما تصورش میکنیم یا بازسازیاش. سحر کلمات بر زبان پدران ما، نه از زبان که از خود زندگی است.
چنان که نشیب و فرازش، وقتی که دور میشویم، به چشماندازی چشمنواز بدل میشود، در مسیر رود پرشتاب عمر که تلخ میگذرد.ما اما حالا هر روزمان تکرار روز پیش است. نه جنگی هست که زندگی را پرفراز کند و نه خمپارهای که ناگهان خواب تکرار را از سرمان بپراند. تنها زندگی است، آنچنان که هست، تکراری، بینشیب و فراز و بیتلخی و شیرینی؛ یکسان. در مسیری که نه سنگی هست، نه آبشاری. نه درختی، نه شکوفهای. تنها آپارتمان است و میز کار. میز کار است و آپارتمان. تقلید زندگی در چارچوب تلویزیون.
سه
رضا سیدحسینی وقتی درباره رمان «گنجشکها بهشت را میفهمند» و امدادهای غیبی و معجزه در داستانهای جنگی خودمان گفت: «همان طور که آمریکای لاتین رئالیسم جادویی دارد، ما هم معجزه داریم. آنها زندگیشان سرشار از جادوست و ما زندگیمان، همراه معجزه و امدادهای غیبی. اما آنها از آنچه درآوردند و ما چه؟»ما برای نوشتن، با تمام توان به سمتی خلاف رود میدویم و آنها، خود را به آب سپردهاند. کدام شگفتانگیزتر است؟ جادوی رئالیسم جادویی یا معجزه امداد غیبی؟ هیچ کدام. تنها وقتی میتوان قضاوت کرد که متن، خلق شده باشد و متنی اینجا خلق نشده است.
چهار
دا پدیدهای نیست، جز خود زندگی، آنچنان که روی داده است، نه آنچنان که نویسنده تصور میکند؛ چشمانداز پرفراز و نشیبی در مسیر رود پرشتاب عمر که تلخ میگذرد.